| ||
و یادآور آن هنگام که #بزرگ_خاندان بر قوم خودش وارد شد و فرمود: ای قوم، بر من ایمان آورید که این برایتان بهتر است. پس قوم او در حالی که شکمهایشان از فست فود و گوشت یخی برزیلی پر شده بود او را کتمان کردند. آری چنان بود که #بزرگ_خاندان دست از هدایت قوم کافرش نکشید و همچنان آنان را پند و اندرز همی دادی. و آن وقت که قوم ناسپاسش قصد جان او را کردن، به سوی قومش روانه شد و اینگونه فرمود: ای قوم... من سالها در بین شما بودم و جز نیکی در حق تان بر من نرفته است. پس به من ایمان آوری و دست از ظلم بر من بکشید! قوم نا سپاس در حالی که او را تمسخر می کردند، از او خواستن تا معجزه ای کند و بعد به او ایمان آورند. آری #بزرگ_خاندان روبه قومش که در فلاکت و بدبختی ذوب شده بودن نمود و فرمود: ای خطاکاران، وای بر شما اگر پس از معجزه ایمان نیاورید... که عذابی سخت و دردناک در انتظارتان است.
پس قوم روبه #بزرگ_خاندان نموده و گفتند: باشد اما برایمان طعامی از آسمان فرو آور. #بزرگ_خاندان درنگی نمود و ناگهان پرنده ای آهنین که مردم آن سامان وی را ماهان می خواندند برایش طعامی فروفرستاد. #بزرگ_خاندان فرمود: ای قوم بشتابید که از آسمان برایتان طعامی حاضر نمودم قوم در حالی که فقط اندکی ایمان آورده بودند گریستند و گفتند: ای نبی ما، نام این طعام چیست؟ #بزرگ خاندان فرمود:نامش #سوپخفاش است. بخورید و بیاشامید، اما اسراف نکنید. اما قوم خطاکارش باز به حرف او گوش نکردن و اسراف نمودند. پس راشد نبی بر آنان خشم کرد و فرمود: ای وای بر شما... بزودی مرضی بر شما فرو خواهد آمد که مانند برگ درختان فرو بریزید. ای کسانی که ایمان آوردید، با کسانی که ایمان نیاوردن ظرفهایتان را بشویید و سفره ی این طعام آسمانی را جمع کنید. و آنان را ترک کرد. پس چنان مرضی قوم را در بر گرفت که تا سالهای سال نشانی از آنان باقی نماند. [ سه شنبه 99/5/21 ] [ 10:42 صبح ] [ راشد خدایی ]
[ پامنبری ها (7) ]
پیش نوشت: وقتی بچه مرشد بزرگ خاندان می شود! خب همیشه پشت سر آدمای موفق و معروف و بقول معروف سلبریتی ها شایعه زیاده! حالا چه برسه به ما که بزرگ خاندانیم و همه جوره زیر ذره بین... در پایان قویا اعلام می دارم؛ اینجانب#حاج_راشد_خدایی همچنان گذشته با کمال قدرت و عظمت زعامت خاندان را بر دوش کشیده و تا آخرین نفس #بزرگ_خاندان_خدایی خواهم ماند و این افتخار را تا سالهای سال به کس دیگری واگذار نمی نمایم! پی نوشت: بزرگ خاندان از لحاظ قد و وزن [ دوشنبه 96/5/23 ] [ 9:33 صبح ] [ راشد خدایی ]
[ پامنبری ها (12) ]
پیش نوشت:
قسمت این بود که در یک شب کثیف خردادی، بچه مرشد به دل جاده بزنه و همینجوری برای خودش بره. اون قدر رفت و رفت تا اینکه خیلی ها نعوذبالله فکر کردن از ملک خدا بیرون رفته! خلاصه اینکه مملکت همچین الکی هم نیست که هرکی برای خودش راه بره و کسی کاری به کارش نداشته باشه. لکن پس از دوساعتی رانندگی بچه مرشد به یک ایستگاه ایست و بازرسی رسید. از انبوه کامیون ها و ماشین های شخصی بیانگر این بود که بازرسی سفت و سختی در راه است! چندسالی هست که بازرسی بوسیله سگ معمول شده و اون شب هم اتفاقا پست ما به یه سگ به اتفاق مربی خودش خورد! یک سگ قوی هیکل از نژاد گرگی که خیلی با دقت ماشین ها را بازرسی می کرد. از نکات جالب این بود که این سگ بقدری در کارخودش متبحر شده بود که دیگه نیازی به مربی هم نداشت و خودش همه ی کارها رو ردیف می کرد. بچه مرشد شیشه ی ماشین را تا آخر پایین کرد و سگ مواد یاب خیلی آرام سرش را داخل ماشین کرد و گفت: - اتفاقا خیلی هم خسته ام! حوصله هم ندارم مدرک به کسی نشون بدم؛ مشکلیه؟ این نوع برخورد بچه مرشد اندکی به مذاق سگ مواد یاب خوش نیومد. چون خیلی آروم چند نفس عمیق کشید تا به اعصاب خودش مسلط بشه، البته بعدها فهمیدم که این نفس ها برای غلبه بر اعصاب نبود! بلکه داشت بو می کشید. - لطفا از ماشین پیاده شید راستشو بخواید این حرف سگ خیلی رو من تاثیر گذاشت، اما باز هم غرور جوونی و اینا باعث شد تا بهش بگم: در همین هاگیر واگیر بود که یک زوج جوان دوچرخه سوار خارجی از کنار ما بدون هیچ بازرسی و سوال و جوابی رد شدن!
ادامه یافتن این مذاکرات چندش آور همان و مشکوک شدن مربی سگ مواد یاب به بچه مرشد همانا! گروهبان جوان که مربی سگ مواد یاب بود به بچه مرشد نزدیک شد و قلاده سگ را محکم کشید!
بچه مرشد تازه فهمیده بود که سگ ها حرف نمیزنن ... [ پنج شنبه 93/3/8 ] [ 12:17 عصر ] [ راشد خدایی ]
[ پامنبری ها (104) ]
|
||
[ قالب وبلاگ : راشد خدایی ] [ قالب وبلاگ:تیم بچه مرشدی : bachemorshed ] |